شماره ٥٥٣: زآه عاشقان انديشه اي اختر نمي دارد

زآه عاشقان انديشه اي اختر نمي دارد
زدود تلخ پروا ديده مجمر نمي دارد
به تلخي صبر کن تا معدن گوهر تواني شد
که آب بحر چون شيرين شود گوهر نمي دارد
ز آسيب شکستن نيست شاخ پرثمر ايمن
غم فربه شدن صيد مرا لاغر نمي دارد
چه سازم بر جگر دندان نوميدي نيفشارم؟
جراحتهاي پنهان بخيه ديگر نمي دارد
درين گلزار زيبنده است تاج زر به بينايي
که چشم از پشت پاي خود چو نرگس برنمي دارد
ندارد حاصلي جز ناله پيوند تهي چشمان
نيي کز چاه مي آيد برون شکر نمي دارد
خرد دارد غم دنيا، غرور عشق را نازم
که گر افتد زدستش هر دو عالم، برنمي دارد
غنيمت دان درين عالم وصال سبز خطان را
که باغ خلد اين ريحان جان پرور نمي دارد
زبخت تيره ما شد غبارآلود خط لعلش
وگرنه آتش ياقوت خاکستر نمي دارد
به لوح ساده از روشن ضميران صلح کن صائب
که چون آيينه گردد صيقلي جوهر نمي دارد