شماره ٥٥٠: خيال تيغ سيرابش مرا جان تازه مي دارد

خيال تيغ سيرابش مرا جان تازه مي دارد
زمين تشنه را اميد باران تازه مي دارد
چه باشد قسمت ما نامرادان از وطن يارب
چو روي خود به سيلي ماه کنعان تازه مي دارد؟
ز استغنا گوارا نيست بر من هيچ تردستي
مرا موج سراب از آب حيوان تازه مي دارد
ندارد شربتي در کار، بيماري که من دارم
مرا بويي از ان سيب زنخدان تازه مي دارد
خوشم در زلف با نظاره صبح بناگوشش
که ايمان مرا در کافرستان تازه مي دارد
چه گلها از ندامت مي تواند چيد تردستي
که پشت دست خود از زخم دندان تازه مي دارد
بر آن روشن گهر بادا گوارا دعوي همت
که روي سايلان از شرم احسان تازه مي دارد
حيات جاودان بخشد به سايل، ريزش پنهان
مرا آن لب به شکر خند پنهان تازه مي دارد
زخط سنگدل تنگي نبيند آن دهن يارب
که زخم عالمي را آن نمکدان تازه مي دارد
غم خود مي خورد گر حسن غمخواري کند ما را
سفال خويش را ناچار ريحان تازه مي دارد
زخورشيد قيامت فيض شبنم مي برد صائب
دماغي را که آن خط چوريحان تازه مي دارد