شماره ٥٤٨: به قامت سرو را از قد کشيدن باز مي دارد

به قامت سرو را از قد کشيدن باز مي دارد
به عارض رنگ گل را از پريدن باز مي دارد
من اين رخسار حيرت آفرين کز يار مي بينم
سرشک گرمرو را از چکيدن باز مي دارد
مرا کرده است چون آيينه حيران مجلس آرايي
که مي را در رگ مست از دويدن باز مي دارد
من اين مژگان گيرايي کز آن خوش چشم مي بينم
نگاه وحشيان را از رميدن باز مي دارد
اگر بي پرده در بازار مصر آيي، زليخا را
تماشاي تو از يوسف خريدن باز مي دارد
چه مغرورست خورشيد جهان افروز حسن او
که صبح آرزو را از دميدن باز مي دارد
از ان ظاهر نشد خونريزي مژگان خونخوارش
که تيغ تشنه خون را از چکيدن باز مي دارد
به ظاهر تلخيي دارد سر پستان پيکانش
که طفلان هوس را از مکيدن باز مي دارد
نشد زان بيقراريهاي من خاطر نشان تو
که تمکين تو دل را از تپيدن باز مي دارد
نمي سازد به خود مشغول دنيا اهل بينش را
که وحشت آهوان را از چريدن باز مي دارد
حجاب سهل بسيارست ارباب بصيرت را
نظر را برگ کاهي از پريدن باز مي دارد
ره هموار پيش دوربينان اين خطر دارد
که رهرو را زپيش پاي ديدن باز مي دارد
زپيريها همين افسوس دل را مي گزد صائب
که بي دندانيم از لب گزيدن باز مي دارد