شماره ٥٤٧: لب ناني که از دامان سايل باز مي دارد

لب ناني که از دامان سايل باز مي دارد
توانگر کشتي خود را زساحل باز مي دارد
زقرب يار، جان را جسم کاهل باز مي دارد
که از رفتار آب سهل را گل باز مي دارد
حضور خانه از دريا نگردد سيل را مانع
کجا ما را زقطع راه، منزل باز مي دارد؟
که عاشق را زقرب يار مانع مي تواند شد؟
ادب پروانه ما را زمحفل باز مي دارد
اگر تن را زتن گردون سنگين دل جدا سازد
درين وحدت سرا دل را که از دل باز مي دارد؟
ندارم بيمي از کشتن، مرا اين درد مي سوزد
که حيراني مرا از عذر قاتل باز مي دارد
حجاب عشق از پاس ادب غافل اگر گردد
شکوه حسن مجنون را زمحمل باز مي دارد
ندارد اختياري مور در آميزش شکر
که دلها را از ان شيرين شمايل باز مي دارد؟
حضور غنچه در گفتار آورده است بلبل را
که درد خويش از ياران يکدل باز مي دارد؟
تو از ناقابلي محرومي از صاحبدلان، ورنه
که تخم پاک را از خاک قابل باز مي دارد؟
به دادن مي توان برداشت از هر دانه خرمنها
به کشتن تخم را دهقان زحاصل باز مي دارد
در توفيق را بر روي خود دانسته مي بندد
ستمکاري که فيض خود زسايل باز مي دارد
چه افتاده است من جان را زقرب تن شوم مانع؟
عنان موج را دريا زساحل باز مي دارد
ميان يوسف و يعقوب حايل مي شود صائب
مرا هر سنگدل کز صحبت دل باز مي دارد