شماره ٥٤٤: مرا پاس ادب زان آستان مهجور مي دارد

مرا پاس ادب زان آستان مهجور مي دارد
ترا تمکين و ناز از صحبت من دور مي دارد
نباشد حسن را مشاطه اي چون پاکداماني
به قدر شرم، رخسار نکويان نور مي دارد
لب ميگون و چشم مست او را هر که مي بيند
مرا در مستي و ديوانگي معذور مي دارد
نگرديد از ملاحت نشأه آن لعل ميگون کم
چه پروا از نمک آن باده پرزور مي دارد؟
نمي بينم از ان دزديده در رخساره جانان
که ديدنهاي رسوا عشق را مستور مي دارد
مرا بيهوشي از پاس ادب غافل نمي سازد
نمي دانم چرا ساقي مرا مخمور مي دارد
به جرأت چون طبيب بيجگر نبض مرا گيرد؟
سمندر دست بر آتش مرا از دور مي دارد
اگرچه شوربخت افتاده ام اما به اين شادم
که باشد ايمن از چشم آن که بخت شور مي دارد
ملايم طينتي هموار سازد تندخويان را
کدو انديشه کي از باده پرزور مي دارد؟
به ريزش مي توان از گوهر مقصود بر خوردن
به قدر قطره هاي اشک، تاک انگور مي دارد
به شيريني توان بستن زبان تندخويان را
که شهد از آتش ايمن خانه زنبور مي دارد
مشو غمگين، زگردون بر نيايد گر تمنايت
که بي بال و پري پاس حيات مور مي دارد
زبيدردان چه درد از دل شود کم دردمندان را؟
عيادت بيش بيمار مرا رنجور مي دارد
زعيسي درد خود از ساده لوحي مي کند پنهان
زهمدرد آن که راز خويش را مستور مي دارد
نيارد حد شرعي مست بيحد را به خود صائب
زچوب دار کي انديشه اي منصور مي دارد؟