شماره ٥٤٠: گريبان دلم را نعره مستانه اي دارد

گريبان دلم را نعره مستانه اي دارد
سر زنجير اين ديوانه را ديوانه اي دارد
ترا سامان کاوش نيست از کوتاهي بينش
وگرنه هر شراري در دل آتشخانه اي دارد
به خود از پيچ و تاب رشک چون زنجير مي پيچم
چو بينم کودکي سر در پي ديوانه اي دارد
در اقليم قناعت نيست رسم خرمن اندوزي
گره در کارش افتد هر که اينجا دانه اي دارد
تن سنگين دلان را خانه زنبور مي سازد
کمان ابروي خوبان عجب سر خانه اي دارد
به مصرف جنگ دارد نقد احسان گرانجانان
حضور گنج را يا مار، يا ويرانه اي دارد
اگر سيل پريشان گرد، اگر مهتاب مي آيد
دل خوش مشرب ما گوشه ويرانه اي دارد
دل صد پاره ما نيز گاهي ريزشي دارد
اگر ابر بهاران گريه مستانه اي دارد
زتهمت خار در پيراهن معشوق مي ريزد
زليخا بي تکلف عشق نامردانه اي دارد
به صحرا مي دهد سر کعبه را چون محمل ليلي
بيابانگرد ما خوش جذبه ديوانه اي دارد
کسي در آشيان تا کي دل خود را خورد صائب؟
قفس هر چند دلگيرست آب و دانه اي دارد