شماره ٥٣٨: چسان مژگان خونين گريه ما را نگه دارد؟

چسان مژگان خونين گريه ما را نگه دارد؟
کجا مرجان به زور پنجه دريا را نگه دارد؟
تنور از عهده تسخير طوفان برنمي آيد
حصار شهر چون ديوانه ما را نگه دارد؟
ز آتشدستي ما کوهکن سيماب جولان شد
اگر مردست کوه بيستون، جا را نگه دارد!
زشور عشق لنگر باخت چون ريگ روان صحرا
مگر مجنون به کوه درد، صحرا را نگه دارد
تماشاي دل ديوانه ما جذبه اي دارد
که از جولان غزال دشت پيما را نگه دارد
تن خاکي نگيرد دامن جان مجرد را
چگونه رشته مريم مسيحا را نگه دارد؟
نگاه شور چشمان آب دريا قوت مي سوزد
خدا از چشم زاهد جام صهبا را نگه دارد!
ندارم دست بر دامان آن سرو روان، ورنه
زطوفان لنگر من آب دريا را نگه دارد
از ان ماه تمام از هاله شد آغوش سر تا پا
که در وقت خرام آن سرو بالا را نگه دارد
به آن زلف پريشان خويشتن را مي رساند دل
اگر سر رشته زنجير سودا را نگه دارد
نباشد رحم در دل لشکر بيگانه را صائب
زگرد خط خدا آن ماه سيما را نگه دارد!