شماره ٥٣٧: زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد

زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد
که اين پروانه گستاخ در فانوس ره دارد
شکستم شهپر دل را زبيباکي، ندانستم
که اين باز سبک پرواز نقش دست شه دارد
مسخر کرد خط آن روي آتشناک را آخر
ز آتش رو نتابد هر که از دلها سپه دارد
نگردد تشنه خاک وطن سيراب در غربت
که يوسف بر لب نيل آرزوي آب چه دارد
زبس کردم شمار جرم خود فرسوده شد دستم
کسي تا کي حساب ريگ صحرا را نگه دارد
درين وحدت سرا هر چشم دارد سرمه خاصي
حباب بحر وحدت چشم برگرد گنه دارد
زدل کز گرد عصيان تيره شد نوميد چه باشم؟
که باغ اميدواري بيش از ابر سيه دارد
نشاط از غم، غم از شادي طلب گر بينشي داري
که برق خنده رو در ابر گريان جايگه دارد
به نور بي نيازي چهره چون خورشيد روشن کن
که دايم از طمع داغ کلف بر چهره مه دارد
نه در دوزخ نه در جهت دلم آسوده شد صائب
سپند من نمي دانم کجا آرامگه دارد