شماره ٥٣٦: سمندر داغها از آتش رخسار او دارد

سمندر داغها از آتش رخسار او دارد
کجا ياقوت تاب گرمي بازار او دارد
نه تنها نقطه خاک است چون ناقوس ازو نالان
که چرخ از کهکشان هم بر کمر زنار او دارد
به تيغ کوه خون خويش را چون لاله مي ريزد
زبس کبک خرامان خجلت از رفتار او دارد
زخط سبز دارد طوطيان خوش سخن با خود
کجا پرواي طوطي لعل شکربار او دارد؟
چه حاجت شبنم بيگانه گلزار الهي را؟
نظر بر زيب و زينت کي گل رخسار او دارد؟
مگر پوشيده چشمي دست گيرد پير کنعان را
درين گلشن که حسن يوسفي هر خار او دارد
زسرو خوشخرام او که غافل مي تواند شد؟
که دل تعليم از خود رفتن از رفتار او دارد
گريبان چاک سازد چون مي پرزور مينا را
به خون هر که رغبت غمزه خونخوار او دارد
نخواهد رخنه زخم نمايان ماند در دلها
اگر اين چاشني شيريني گفتار او دارد
دل روشن به دست آور اگر ديدار مي خواهي
که اين آيينه تاب جلوه ديدار او دارد
مرا بيکار داند عقل کارافزا، نمي داند
که هر کس را به کاري غمزه پرکار او دارد
نگرداند زخورشيد قيامت روي خود صائب
خريداري که داغ گرمي بازار او دارد