شماره ٥٣٥: سر شوريده من هر نفس صد آرزو دارد

سر شوريده من هر نفس صد آرزو دارد
زهي ساقي که چندين رنگ مي در يک کدو دارد
به اين منگر که بر لب مهر آن خورشيد رو دارد
که با هر ذره چون خورشيد چندين گفتگو دارد
منم کز تشنگي آب از دم شمشير مي جويم
وگرنه هر سرخاري ازو آبي به جو دارد
بغير از گرم رفتاري من بيکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پيش پاي جستجو دارد
ورق گرداني باد خزان سازد نفس گيرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک اين گلستان اشک خونين در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنيا در يوزه همت
که ساغرهاي زرين چشم بر دست سبو دارد
مباش اي پاکدامن از شبيخون هوس ايمن
کز اين بي آبرو پيراهن يوسف رفو دارد
چنان ناسازگاري عام شد در روزگار ما
که طفل از شير مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گريه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلويم برنمي آيد
خوش آن گردن که طوق از حلقه هاي موي او دارد
مريز آب رخ خود بهر آب زندگي صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد