شماره ٥٣٣: کجا پرواي ما سرگشتگان آن مه جبين دارد؟

کجا پرواي ما سرگشتگان آن مه جبين دارد؟
که خون صد چراغ مهر را در آستين دارد
زجمعيت اميد بي نيازي داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چين دارد
چه شيريني است يارب با زمين پاک خرسندي
که هر ني را که مي کاوي شکر در آستين دارد
اميد جان شيرين داشتم از لعل سيرابش
ندانستم که از خط زهر در زير نگين دارد
عدالت اين تقاضا مي کند کز خرمن قسمت
نيابد نان جو هر کس زبان گندمين دارد
بهشت نقد مي خواهي به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبيند هر که چشم دوربين دارد
اگر عارف سفر از خود کند يک بار، مي يابد
که دامان بهار عيش را صحرانشين دارد
اثر بگذار تا ايمن شوي از مرگ گمنامي
که از آيينه اسکندر حصار آهنين دارد
کدامين گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمين دارد
نديدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بيوفا با مهرکين دارد