شماره ٥٣١: خضر چشم حيات از آب حيوان سخن دارد

خضر چشم حيات از آب حيوان سخن دارد
دم عيسي نفس از تازه رويان سخن دارد
سياهي از سياهي نگسلد تا کعبه مقصد
چه معموري است حيرانم بيابان سخن دارد
فضاي تنگ گردون بست راه گفتگو بر من
خوشا طوطي که از آيينه ميدان سخن دارد
به صبح سردمهر خويش اي گردون چه مي نازي؟
چنين صد شمع کافوري شبستان سخن دارد
سخن شيرازه اوراق عمر بيوفا باشد
زپا هرگز نيفتد هر که دامان سخن دارد
(تلاش سرخ رويي مي کني، رنگين ترنم کن
که اين لعل گرامي را بدخشان سخن دارد)
زرشک خامه خود همچو موي خويش مي پيچم
که دايم دست در زلف پريشان سخن دارد
خلد چون تير خاکي در جگر کوتاه بينان را
زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد
سر خورشيد در خون شفق غلطيد از صائب
که تاب دستبرد تيغ مژگان سخن دارد؟