شماره ٥٢٧: مرا فکر غريب آواره دايم از وطن دارد

مرا فکر غريب آواره دايم از وطن دارد
که از نازک خيالان اينقدر درد سخن دارد؟
اگر نه روي گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغي پيش دست کوهکن دارد؟
سفر کن تا چو يوسف شمع اميدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به ديوار وطن دارد
کف خاکستري شد خضر از داغ پشيماني
چه آب خوشگوار است اين که آن چاه ذقن دارد
کدامين غنچه لب در صحن اين گلزار مي خندد؟
که از شرمندگي گل رو به ديوار چمن دارد
تو ظاهر بين کف از بحر و صدف مي بيني از گوهر
وگرنه هر حبابي يوسفي در پيرهن دارد
سخن رنگ حقيقت بر گرفت از پرتو صائب
سهيل تازه رو کي اينقدر حق بر يمن دارد؟