شماره ٥٢٦: مرا نازک نهالي قصد جان ناتوان دارد

مرا نازک نهالي قصد جان ناتوان دارد
که تيغش جوهر از پيچ و خم موي ميان دارد
کدامين آتشين رخسار بزم افروز عالم شد؟
که خون زاهدان خشک، جوش ارغوان دارد
نصيبي نيست غير از درد و داغ عشق عاشق را
هما از سفره شاهان نظر بر استخوان دارد
هجوم زيردستان نفس رعنا را کند کافر
زطوق قمريان زنار سرو بوستان دارد
از ان از تيغ خورشيدست هر دم تيزتر عاشق
که از سنگ ملامت هر قدم چندين فسان دارد
نيندازد زقيمت خاکساري پاک طينت را
کجا گرد يتيمي آب گوهر را زيان دارد؟
چه باشد يارب از درد طلب حال تهيدستان
در آن دريا که گوهر پيچ و تاب ريسمان دارد
از آن از جبهه خورشيد دايم نور مي بارد
که با آن منزلت پيوسته سر بر آستان دارد
ندارم از قماش حسن آگاهي، همين دانم
که چون رخسار يوسف آتشي اين کاروان دارد
سليمان مور را در دست خود جا داد چون خاتم
که مي گويد بزرگان را سبکروحي زيان دارد؟
مشو اي لاله رخسار از دل مجروح ما غافل
که آتش را گلستان اين کباب خونچکان دارد
سخن چون آب حيوان زنده مي دارد سخنور را
پر طوطي زگويايي بهار بي خزان دارد
برآ از پرده هستي اگر آسودگي خواهي
که طوفان حوادث بال و پر زين بادبان دارد
زسختيهاي راه کعبه مقصد چه مي پرسي؟
که از دلهاي سنگين بتان سنگ نشان دارد
چو افتادي به بحر عشق دست و پا مزن صائب
که از تسليم، ساحل اين محيط بيکران دارد