شماره ٥٢٣: مرا از لاف نه عجز سخن کوته زبان دارد

مرا از لاف نه عجز سخن کوته زبان دارد
زجوهر تيغ من بند خموشي بر زبان دارد
نه از منزل خبر دارم، نه از فرسنگ آگاهي
سرزنجير مجنون مرا ريگ روان دارد
شکستم قدر خود از جستن درمان، ندانستم
که اينجا موميايي نيز درد استخوان دارد
در آن صحرا که مرغ من زغفلت دانه مي چيند
زمين از تار و پود دام در بر پرنيان دارد
چه بيدردست بلبل در ميان نغمه پردازان
که با شغل گرفتاري دماغ گلستان دارد
پناهي نيست در روي زمين خوشتر زبي برگي
کجا خار سر ديوار پرواي خزان دارد؟
کدامين گرمرو يارب ازين صحرا مسافر شد؟
که هر ريگي درين وادي عقيقي در دهان دارد
به دست خود سليمان مور را از خاک مي گيرد
که مي گويد سبکروحي بزرگي را زيان دارد؟
به جرم اين که چون گل خنده رو افتاده ام صائب
به قصد جان من هر خار تيري در کمان دارد