شماره ٥٢٢: به ذوقي تکيه بر شمشير جسم لاغرم دارد

به ذوقي تکيه بر شمشير جسم لاغرم دارد
که شبنم در کنار گل حسد بر بسترم دارد
به درياي پر از شور حوادث آن صبورم من
که بي آرامي دريا خطر از لنگرم دارد
ندارد بزم جانان محرمي محرومتر از من
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
فروغ عشق خورشيدي است در ابر وجود من
که نيل چشم زخم از بخت چون نيلوفرم دارد
من آن ياقوت سيرابم که گر رو در محيط آرام
صدف دست تهي در پيش آب گوهرم دارد
به اين تردامني در حشر اگر از خاک برخيزم
خطرها آتش دوزخ زدامان ترم دارد
دل موري نشد مجروح از تيغ زبان من
چرا در پيچ و خم گردون چو زلف جوهرم دارد؟
نمي گردد به کشتن صاف با من سينه گردون
که اين آيينه چشم صيقل از خاکسترم دارم
نظر در دامن درياي خم وا کرده ام صائب
کي از دست سبو چشم نوازش ساغرم دارد؟