شماره ٥٢٠: مرا خرسندي از سامان دنيا محتشم دارد

مرا خرسندي از سامان دنيا محتشم دارد
دل خرسند هر کس دارد از دنيا چه غم دارد؟
نمي گردد به خاطر هيچ کس را فکر برگشتن
چه خاک دلنشين است اين که صحراي عدم دارد
سبکسيري که چون تيرش زبان و دل يکي باشد
به هر جانب که رو آرد گشايش در قدم دارد
شکست از صبح صادق فوج شب با آن گرانسنگي
حذر کن از صفي کز راستي با خود علم دارد
نمي سازد به خون خويش رنگين دست و تيغي را
چه لذت از حيات خويشتن صيد حرم دارد؟
ميان خواب و بيداري زماني هست عارف را
که هم فيض دل شب، هم صفاي صبحدم دارد
کجي نبود صراط المستقيم عشق را صائب
به قدر پيچ و تاب رهرو اين ره پيچ و خم دارد