شماره ٥١٩: ز گلهاي چمن هر کس وفاداري طمع دارد

ز گلهاي چمن هر کس وفاداري طمع دارد
حيا و شرم از خوبان بازاري طمع دارد
زبيماران پرستاري توقع دارد آن غافل
کز آن چشم خمارآلود دلداري طمع دارد
ز زلف دل سيه هر کس که دارد چشم دلجويي
زغفلت از ره خوابيده بيداري طمع دارد
وفاداري زعمر بيوفا هر کس که مي جويد
زسيلاب سبکرفتار خودداري طمع دارد
به پاي خفته مي خواهد فلک پيما شود هر کس
اثر با دامن آلوده از زاري طمع دارد
به زنگ آيينه تاريک خود را مي کند صيقل
صفا هر کس که از گردون زنگاري طمع دارد
شکر از بوريا و چرب نرمي خواهد از سوهان
کسي کز زاهدان خشک همواري طمع دارد
کسي کز سرکشان دارد تواضع چشم از غفلت
دو تا گرديدن از انگشت زنهاري طمع دارد
به اندودن مس خود را طمع دارد طلا گردد
دل روشن کسي کز رخت زر تاري طمع دارد
ز آب زندگي لب تشنه برگردد چو اسکندر
کسي کز همرهان روز سيه ياري طمع دارد
کند روشن چراغ دشمن خود را، سبک مغزي
که پيش برق از کاغذ سپرداري طمع دارد
زخواب صبح مي خواهد گرانجاني برد بيرون
زدولت هر سبک مغزي که بيداري طمع دارد
چو نرگس کاسه در يوزه بر کف هر نظر بازي
ازين دارالشفا يک چشم بيماري طمع دارد
اگر دندان گذارد بر جگر هموار مي گردد
زسوهان درشت آن کس که همواري طمع دارد
سبکروحي توقع هر که دارد زين گرانجانان
زکوه آهنين صائب سبکباري طمع دارد