شماره ٥١٨: اگرچه هر گلي زين گلستان جاي دگر دارد

اگرچه هر گلي زين گلستان جاي دگر دارد
بهم غلطيدن گلها تماشاي دگر دارد
زکوکو گفتن قمري چنين معلوم مي گردد
که نعل طوق در آتش زبالاي دگر دارد
زنبض بيقرارش مي توان دريافت اين معني
که در مدنظر اين موج درياي دگر دارد
در اين صحراي پروحشت نفس را راست چون سازد؟
که صيد وحشي من رو به صحراي دگر دارد
چرا زين خانه دلگير بيرون پاي نگذارد؟
اگر غير از دل آن جان جهان جاي دگر دارد
اگرچه از تماشا گوهر عبرت به دست افتد
نظر پوشيدن از دنيا تماشاي دگر دارد
مرا از مستي سرشار چشم يار روشن شد
که اين پيمانه زير پرده ميناي دگر دارد
به حرف و صوت از آيينه چون طوطي نيم قانع
کز آن آيينه سيما دل تمناي دگر دارد
زمن پوشيده با اغيار مي گردي، نمي داني
که از هر داغ، عاشق چشم بيناي دگر دارد
به فکر سينه دل در زلف مشکينش کجا افتد؟
که در هر حلقه اي دام تماشاي دگر دارد
به سنگ کودکان مجنون از ان تن مي دهد صائب
که در کهسار سيل تند غوغاي دگر دارد