شماره ٥١٦: دل پرخون کجا از جسم پا در گل خبر دارد؟

دل پرخون کجا از جسم پا در گل خبر دارد؟
کجا اين دل به دريا کرده از ساحل خبر دارد؟
از سير عالم بالا نگردد تن حجاب جان
که از نشو و نما اين سرو پا در گل خبر دارد
از احوال نظربازان مدان معشوق را غافل
که از هر ذره اي خورشيد روشندل خبر دارد
نبيند زيرپا چشمي که افتاده است بر منزل
دل حق جو کجا از عالم باطل خبر دارد؟
زدست و پاي بيتابي زدن آسوده مي گردد
هر آن موجي کز اين درياي بي ساحل خبر دارد
دل گم گشته خود را سراغ از زلف جانان کن
که هر تاري از و چون سبحه از صددل خبر دارد
چه مي پرسي شمار منزل از سيل سبک جولان؟
که هر کس کاهل افتاده است از منزل خبر دارد
زما بي حاصلان از حاصل دنيا چه مي پرسي؟
که هر کس تخمي افشانده است از حاصل خبر دارد
ز ابراهيم ادهم پرس قدر ملک درويشي
که طوفان ديده از آسايش ساحل خبر دارد
به شکر خنده شيرين مي کند صائب دهانش را
کسي کز تلخي محرومي سايل خبر دارد