شماره ٥١٢: دل عاشق کي از زلف معنبر دست بردارد؟

دل عاشق کي از زلف معنبر دست بردارد؟
کجا مظلوم از دامان محشر دست بردارد؟
مجو در منتهاي عاشقي صبر و شکيب از من
که کشتي در دل دريا زلنگر دست بردارد
دليل حسن تدبيرست بي تدبيري عاشق
به بحر بيکران از خود شناور دست بردارد
چه حاجت با صراط المستقيم عقل عاشق را؟
قلم چون راست رو افتد زمسطر دست بردارد
نباشد لامکان پرواز را با آسمان کاري
که هر کس گشت درياکش زساغر دست بردارد
زعاشق در حريم وصل خودداري نمي آيد
به فريادي سپند از قرب مجمر دست بردارد
خداجو غافل از در يوزه دلها نمي گردد
محال است از صدف غواص گوهردست بردارد
به آب زندگاني شويد از دل گرد ظلمت را
گر از آيينه چون مردان سکندر دست بردارد
مکن نسبت به مور بينوا حال سليمان را
زدنيا دست بي خاتم سبکتردست بردارد
سرانگشت پشيماني گزيدن لذتي دارد
که طفل شير از پستان مادر دست بردارد
حريص از هستي ناقص ندارد راحتي هرگز
مگس تا هست هيهات است از سر دست بردارد
نشست از صفحه دل گريه نقش آرزوها را
کي از خامي به جوش بحر عنبر دست بردارد؟
زحبس خواجه زر در زندگاني بر نمي آيد
مگر در محو گشتن سکه از زر دست بردارد
به روي دست نتوان داشت اخگر را، عجب نبود
اگر از نامه ام بال کبوتر دست بردارد
مکن از تلخکامي شکوه با شيرين کلاميها
که چون ني با نوا گردد زشکر دست بردارد
فتد از گرد هر جا گردبادي هست در هامون
زمشت خاک ما روزي که صرصر دست بردارد
نگردد جمع در آيينه جوهر با صفا صائب
صفا هر دل که مي خواهد زجوهر دست بردارد