شماره ٥١١: مرا زنگ ملال از دل شراب ناب بردارد

مرا زنگ ملال از دل شراب ناب بردارد
اگرچه بيشتر آيينه زنگ از آب بردارد
زفکر دور گردان رنگ مي بازد، نمي دانم
که چون بارنگاه آن چهره سيراب بردارد؟
گره شد کار خضر از زندگاني سخت مي ترسم
که از تيغ تو زخمي بهر فتح الباب بردارد
اگرچه گريه طوفان کرد بر بالين بخت من
نشد اين سبزه خوابيده سر از خواب بردارد
زبان العطش گويي شود هر موج سيرابش
اگر زخم شهيدان تو از بحر آب بردارد
نبرد افسردگي خورشيد عالمسوز عشق از من
چه گرمي پشت من از قاقم و سنجاب بردارد؟
شود چون حلقه زنجير چشم آهوان نالان
اگر مجنون من دست از دل بيتاب بردارد
محبت سينه را از آرزوها پاک مي سازد
چه افتاده است کس خار از ره سيلاب بردارد؟
دهن چون باز کردي خواهش خود را مکن ناقص
که از شمشير زخم دوربينان آب بردارد
نشد خالي دل پرخون زچشم خونفشان صائب
گل ابري ازين دريا چه مقدار آب بردارد؟