شماره ٥١٠: اگرچه دست بر تاراج دل هر خوش کمر دارد

اگرچه دست بر تاراج دل هر خوش کمر دارد
ميان بهله دار ترک ما دست دگر دارد
اگرچه از حيا دارد نظر بر پشت پاي خود
ولي مژگان شوخش از ته دلها خبر دارد
زمضمون نگاهش هيچ کس سر بر نمي آرد
زمژگان گرچه آن خط مبين زير و زبر دارد
همان دم شاهدان غيب مي گيرند از دستش
اگر صد نسخه از رخسار او آيينه بردارد
سراسر مي رود در کوچه باغ عمر جاويدان
قد رعناي او را هر که در مد نظر دارد
به پاي پرتو خورشيد بيتابانه مي افتد
همانا گل به حسن نيمرنگ او نظر دارد
نمي ريزند ترکان غير خون بيگناهان را
بياض گردن اين قوم افشان دگر دارد
نمايد هر نگيني در نگين دان جوهر خود را
ترا در خانه زين هر که مي بيند جگر دارد
(فلک ناآشنا، طالع زبون، معشوق بي پروا
مگر روي مرا افتادگي از خاک بردارد)
به دل خوردن قناعت کرده ام از نعمت الوان
شکار خويش را شهباز من در زير پر دارد
اگرچه ميوه جنت دل از جا مي برد صائب
ولي سيب زنخدان بتان جاي دگر دارد