شماره ٥٠٨: خوشا چشمي که بر روي عرقناکي نظر دارد

خوشا چشمي که بر روي عرقناکي نظر دارد
خوشا ابري که آب از چشمه خورشيد بردارد
مشو ايمن زچشم شرمگين آن کمان ابرو
که چندين تيغ بي زنهار در زير سپر دارد
نباشد دور از سيمين بران اسباب خودبيني
که صبح آيينه خورشيد را در زير سر دارد
چو بينم شيشه اي خالي زمي خونم به جوش آيد
رگ ابري که بي آب است حکم نيشتر دارد
نگردد پرده چشم خدابين عالم ظاهر
که در آيينه، روي حرف طوطي با شکر دارد
مرا در پاي خم برمي پرستي رشک مي آيد
که از فکر تو دستي چون سبو در زير سر دارد
مده ره در حريم مغز خود زنهار نخوت را
کز اين باد مخالف کشتي دولت خطر دارد
زپر گويي زبان موج بر خاشاک مي غلطد
زلب بستن صدف مهر خموشي از گهر دارد
از ان پر گل بود دامان تر ابر بهاران را
که اشک بي شمار و خنده هاي مختصر دارد
مشو غافل ز احوال ضعيفان با فلک قدري
که گر از ديده سوزن فتد عيسي خطر دارد
چه باشد عالم فاني و عرض و طول آن صائب؟
همايي دولت روي زمين در زير پا دارد