شماره ٥٠٧: مجو آسايش از دل تا مرادي در نظر دارد

مجو آسايش از دل تا مرادي در نظر دارد
که نخل ايمن نباشد از تزلزل تا ثمر دارد
ز ابراهيم ادهم پرس قدر ملک درويشي
که طوفان ديده از آسايش ساحل خبر دارد
نگردد سد راه عاشقان دنيا و اسبابش
که پيش صف رساند خويش را هر کس جگر دارد
ندارد ديده کوتاه بينان ناخن کاوش
وگرنه در گره هر قطره درياي گهر دارد
مهياي فنا را از علايق نيست پروايي
نينديشد زخار آن کس که دامن بر کمر دارد
نديدم روز خوش تا رفت دامان دل از دستم
که در غربت بود هر کس عزيزي در سفر دارد
نگيرد هشت جنت جاي جانان را، که خون گريد
اگر يعقوب غير از ماه کنعان ده پسر دارد
زفکر عاقبت يک دم دلش فارغ نمي گردد
کجا در خاطر صائب غم دنيا گذر دارد؟