شماره ٥٠٦: از ان سرو از درختان سرفرازي بيشتر دارد

از ان سرو از درختان سرفرازي بيشتر دارد
که با دست تهي صد بينوا را زير پا دارد
به کيش مردم بيدار دل کفرست نوميدي
چراغ اينجا اميد بازگشتن از شرر دارد
از ان جوش نشاط از سينه خم کم نمي گردد
که از معموره آفاق خشتي زير سر دارد
به دامانش نياويزم، به دامان که آويزم؟
همين صبح است در عالم که آهي در جگر دارد
اگر از سينه مور ضعيفي پرده برداري
هزاران کوه غم بر دل از ان موي کمر دارد
صدف از تنگدستي شکوه ها دارد گره در دل
نمي داند که دريا چشم بر آب گهر دارد
گهي بر دل شبيخون مي زند گاهي بر ايمانم
هميشه کاکل او فتنه اي در زير سر دارد
شکست از سرکشيهاي نهال او پر و بالم
خوشا قمري که يار خويش را در زير پر دارد
سواد طره موج از بياض گردن مينا
خوشاينده است اما زلف او جاي دگر دارد
تلاش عشق داري، عقل رسمي را زسروا کن
نمي سنجد گوهر در ترازويي که سر دارد
از ان پيچيده ام بر رشته جان چون گره صائب
که اندک نسبت دوري به آن موي کمر دارد