شماره ٥٠٥: توانگر در دل از سامان خود آزارها دارد

توانگر در دل از سامان خود آزارها دارد
به قدر فلس، زير پوست ماهي خارها دارد
مگو بي پرده چون منصور حرف حق به هر باطل
که عشق از بهر بي ظرفان مهيا دارها دارد
چه حرف است اين که مي باشد سبکباري در آزادي؟
که سرو از تنگدستي بر دل خود بارها دارد
مجو در سايه بال هما امنيت خاطر
که اين گنج گهر را سايه ديوارها دارد
مکن تکليف سير کوچه و بازار مجنون را
که اين ديوانه با سوداي خود بازارها دارد
به افسون بهاران از قفس بيرون نمي آيد
نواسنجي که زير بال و پر گلزارها دارد
تو اي کوته نظر فکر نگار ساده رويي کن
که چشم موشکاف ما به آن خط کارها دارد
به فکر شربت بيمار من آن لب کجا افتد؟
که در هر گوشه اي چون چشم خود بيمارها دارد
نمي افتد به دست کوتاه من دامن فرصت
وگرنه شکوه من در بغل طومارها دارد
مکن از نفس کافر دعوي تجريد را باور
که از قطع تعلق بر کمر زنارها دارد
مشو از انتظام کار نوميد از پريشاني
که بي پرگار چون گرديد دل، پرگارها دارد
مکن استادگي در بيع يوسف چون گرانجانان
که در مصر اين متاع ناروا بازارها دارد
به بوي خون زصحراي ملامت پا مکش صائب
که زخم خار او در آستين گلزارها دارد