شماره ٥٠٤: کجا رخسار او تاب نگاه آشنا دارد؟

کجا رخسار او تاب نگاه آشنا دارد؟
که آن گل خار در پيراهن از نشو و نما دارد
يکي صد شد فروغ آن لب لعل از غبار خط
که از گرد يتيمي چهره گوهر صفا دارد
به تيري اي کمان ابرو نشان کن استخوانم را
که از هر گوشه اي در چاشني چندين هما دارد
مجو روي دل از آيينه رويان با تهيدستي
که از شبنم گل اين باغ چشم رونما دارد
از ان روزي که چون گل ديد آن چاک گريبان را
زبوي پيرهن در پيرهن اخگر صبا دارد
پشيماني به گرد خاطرش هرگز نمي گردد
چنين سنگين دلي دوران کم فرصت کجا دارد؟
تبسم مي کني در روزگار خط، نمي داني
که اين شام سيه صبح قيامت در قفا دارد
مشو غافل زدوران خط پا در رکاب او
که آن ريحان سيراب از گل آتش زير پا دارد
به فکر ما فراموشان پا در گل کجا افتد؟
که در هر گوشه اي چشم تو چندين آشنا دارد
مکن در راه او انديشه از تاريکي سودا
که از هر لاله اي مجنون چراغي زير پا دارد
سيه چشمي که در آيينه از تمکين نمي بيند
غم نوميدي و محرومي صائب کجا دارد؟