شماره ٥٠٢: کسي تاب خدنگ غمزه آن دلربا دارد

کسي تاب خدنگ غمزه آن دلربا دارد
که چون آيينه از جوهر زره زيرقبا دارد
در آن وادي که من از تشنگي بر خاک مي غلطم
سراب نااميدي جلوه آن بقا دارد
به اندک روزگاري تاک شد از سرو رعناتر
نگردد زير دست آن کس که دستي در سخا دارد
نديدم يک نفس راحت زحس ظاهر و باطن
چه آسايش در آن کشور که ده فرمانروا دارد؟
من آن آتش نو امر غم که چون از يکدگر ريزم
زگرمي استخوانم شمع در راه هما دارد
مرا بيطاقتي محروم دارد از وصال او
که از آتش شرر را اضطراب دل جدا دارد
فريب دولت ده روزه دنيا مخور صائب
که آخر بدورق گرداندني بال هما دارد