شماره ٥٠٠: سخن از لب فزون زان چشم چون بادام مي بارد

سخن از لب فزون زان چشم چون بادام مي بارد
حيا بيش از عرق زان چهره گلفام مي بارد
به عاشق مي کند خط مهربان آن حسن سرکش را
نبارد صبح اگر اين ابر رحمت، شام مي بارد
پس از کشتن چه حاصل گريه کردن بر سر خاکم؟
که بي حاصل بود ابري که بي هنگام مي بارد
ندارد در تو فرياد گرفتاران اثر، ورنه
زعاجزنالي من خون زچشم دام مي بارد
دل تاريک من از چشم بستن مي شود روشن
اگر در خانه در بسته نور از جام مي بارد
بخيل از حرف سايل گوش مي گيرد، نمي داند
که از خاموشي اهل طمع ابرام مي بارد
تو بيدل مي کني چون اسب توسن از سياهي رم
وگرنه از سحاب تلخکامي کام مي بارد
مخند اي نوجوان زنهار بر موي سفيد ما
که اين برف پريشان سير بر هر بام مي بارد
دل روشن طمع از نامجويي داشتم، غافل
که ظلمت بر عقيق از رهگذار نام مي بارد
نگردد مست چون از ديدنش نظارگي صائب؟
که مي جاي عرق زان چهره گلفام مي بارد