شماره ٤٩٨: زدام عشق عاشق را سفر بيرون نمي آرد

زدام عشق عاشق را سفر بيرون نمي آرد
زدريا ماهيان را بال و پر بيرون نمي آرد
نباشد پختگي را آتشي چون نور بينايي
زخامي بي بصيرت را سفر بيرون نمي آرد
رخ چون آفتاب ساقيان خونگرميي دارد
که از ميخانه کس دامان تر بيرون نمي آرد
به رغبت زان لب پيمانه را بوسند ميخواران
که از هنگامه مستان خبر بيرون نمي آرد
وطن هر چند دلگيرست دامنگير مي باشد
که بي آهن شرار از سنگ سر بيرون نمي آرد
يد بيضا برآورد از دل فرعون ظلمت را
زتاريکي شب ما را سحر بيرون نمي آرد
نگردد کم زشکر خنده زهر چشم خوبان را
که از بادام تلخي را شکر بيرون نمي آرد
به مرگ از دل نگردد محو ياد آن خط مشکين
گداز اين سکه را از سيم و زر بيرون نمي آرد
چنان پيچيد فکر او تن زار مرا بر هم
که نشتر زين رگ پيچيده سر بيرون نمي آرد
نصيب زاهد از بحر حقيقت شد کف خالي
زدريا هر سبک مغزي گهر بيرون نمي آرد
به زور حرف نتوان نرم کردن سخت رويان را
که خامي را فشردن از ثمر بيرون نمي آرد
سزاي مرگ عاجزکش بود صائب، گرانجاني
که از شوق فنا چون مور پر بيرون نمي آرد