شماره ٤٩٧: زخاطر ريشه غم دور ساغر بر نمي آرد

زخاطر ريشه غم دور ساغر بر نمي آرد
که صيقل از دل آيينه جوهر بر نمي آرد
خموشي پيشه کن تا دامن معني به دست آري
که بي پاس نفس غواص گوهر بر نمي آرد
که زير چرخ گردن مي فرازد از تهي مغزي؟
که از تير حوادث چون هدف پر بر نمي آرد
عجب دارم که از مکتوب شوق آميز من قاصد
چرا از پاي خود پر چون کبوتر بر نمي آرد
نفس چون راست سازم در حريم وصل آن بدخو؟
که دود عود آنجا سر زمجمر بر نمي آرد
اسير شش جهت را نيست جز تسليم درماني
که نقش اين مهره را از قيد ششدر برنمي آرد
به بال کاغذين بيرون شدن من آرزو دارم
از ان آتش که بال و پر سمندر بر نمي آرد
زحرف پوچ خجلت نيست نادان را، که مي گويد
که تخم پوچ از مغز زمين سر برنمي آرد؟
ز زلف ماتمي آورد صائب شانه سر بيرون
زکار در هم ما هيچ کس سر بر نمي آرد