شماره ٤٩٦: تماشاي بتان از چشم خون بسيار مي آرد

تماشاي بتان از چشم خون بسيار مي آرد
نگاه گرم آخر آه آتشبار مي آرد
نيم طوطي که با آيينه باشد روي حرف من
مرا چشم سخنگو بر سر گفتار مي آرد
در آن گلشن که من دست تصرف در بغل دارم
گل از شوخي شبيخون بر سر دستار مي آرد
مبر ز اندازه بيرون صحبت ياران يکدل را
که صحبت چون مکرر شد ملالت بار مي آرد
زمين ريگ بوم حرص سيرابي نمي داند
قناعت مرد را آبي به روي کار مي آرد
به زير گنبد دستار آخر پهن شد زاهد
تعين بر سر آدم بلا بسيار مي آرد
نفس فهميده زن تا برخوري از زندگي صائب
که خرج بي تأمل تنگدستي بار مي آرد