شماره ٤٩٥: سر منصور بار آن تيغ بي زنهار مي آرد

سر منصور بار آن تيغ بي زنهار مي آرد
نهالي را که خون آبش بود سربار مي آرد
به خورشيد درخشان مي رسد چون قطره شبنم
به اين گلزار هر کس ديده بيدار مي آرد
چوني هر کس در اين وادي به صدق دل کمر بندد
نهال آرزويش تنگ شکربار مي آرد
چراغش چون چراغ پير کنعان مي شود روشن
به اين بازار هر کس چشم چون دستار مي آرد
زهم مگشاي آن چاک گريبان را که چشم بد
شبيخون بر چمن از رخنه ديوار مي آرد
چه افسون کرد در کار چمن اين بوستان پيرا؟
که هر جا بيد مجنوني است ليلي بار مي آرد
تو اي مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش
که بلبل گل به نذر آن سردستار مي آرد
ندارد ذوق تحسين چشم و دل سير سخن صائب
خوشامد طوطيان را بر سر گفتار مي آرد
خمارم گرچه از حالي به حالي مي برد صائب
به حال خود مرا يک ساغر سرشار مي آرد