شماره ٤٩٢: گه از خم، گه زساغر، گه زمينا سر برون آرد

گه از خم، گه زساغر، گه زمينا سر برون آرد
شراب عشق هر ساعت سر از يک جا برون آرد
درين عبرت سرا هر کس که دستي در کرم دارد
گليم خويش را چون ابر از دريا برون آرد
مگر آتش عنانيها به فريادم رسد، ورنه
که دارد آنقدر فرصت که خار از پا برون آرد؟
به آب تيغ نتوان شست رنگ خون ناحق را
چسان دامان خود قاتل زدست ما برون آرد؟
گل خورشيد چون صبح از گريباني شود طالع
که دست از آستين در دامن شبها برون آرد
ز گرد و دود نتوان زير گردوي دم بر آوردن
مگر عيسي نفس در عالم بالا برون آرد
دل رم کرده اي دارم زصحبت، سخت مي ترسم
مرا از قاف، آخر صحبت عنقا برون آرد
ندارد صرفه اي با عاجزان زورآوري کردن
شکست شيشه ما ناله از خارا برون آرد
خجالت مي کشد بي اشک از مردم نگاه من
چو غواصي که بي گوهر سر از دريا برون آرد
مده از دست دامانش کز اهل آخرت باشد
کسي کز دل ترا انديشه دنيا برون آرد
همان باشد گران از شوخ چشمي بر دل مردم
اگر سوزن سر از يک جيب با عيسي برون آرد
به ديدن کم نگردد شوق رخسار عرقناکش
زشوق آب، ماهي پر درين دريا برون آرد
شکست من شد از شرم گنه صائب درست آخر
که خجلت موميايي از دل خارا برون آرد