شماره ٤٩١: زگردون عاقبت جان مصفا سر برون آرد

زگردون عاقبت جان مصفا سر برون آرد
که مي چون صاف شد در خم زمينا سر برون آرد
اگرچه کوچه زنجير بن بست است در ظاهر
گذارد هر که پادروي، زصحرا سر برون آرد
نماند چشم بينا بر زمين باريک بينان را
که سوزن از گريبان مسيحا سر برون آرد
زبان آتشين از سرزنش سالم نمي ماند
که رزق گاز گردد شمع هر جا سر برون آرد
فغان کز کوته انديشي نمي دانند بدکاران
که امروز آنچه مي کارند فردا سر برون آرد
فرو خور آتش خشم سبکسر را که هر خاري
که در دل بشکني، از چشم اعدا سر برون آرد
به روي آتشين و لعل جان بخش تو مي ماند
اگر از روزن خورشيد، عيسي سر برون آرد
به دشواري نفس ره مي برد تنگ دهانش را
کجا هر موشکافي زين معما سر برون آرد؟
به نوميدي مده سر رشته اميد را از کف
که اين موج سراب آخر زدريا سر برون آرد
پشيماني ندارد گوشه گيري صائب از مردم
زکوه قاف هيهات است عنقا سر برون آرد