شماره ٤٨٩: خط مشکين او سوداي عنبر را به جوش آرد

خط مشکين او سوداي عنبر را به جوش آرد
نگاه گرم او خون سمندر را به جوش آرد
به جوش آورد خون صبح را روي چو خورشيدش
چو طفلي کز محبت شير مادر را به جوش آرد
به اندک روي گرمي بوالهوس بيتاب مي گردد
شراري مي تواند سايه پرور را به جوش مي آرد
نواي عشقبازان گرميي در چاشني دارد
که طوطي در ني افسرده، شکر را به جوش آرد
چه سازد دامن دشت جنون با گرم جولاني
که از نقش قدم صحراي محشر را به جوش آرد
زحرف آشنايي، پاک گوهر مي رود از جا
نسيمي سينه درياي اخضر را به جوش آرد
ندارد عالم پرشور، دستي بر دل قانع
که ممکن نيست دريا آب گوهر را به جوش آرد
شود افسرده خون در پيکرش از سردي عالم
اگر نه شعله فطرت سخنور را به جوش آرد
سفر کن از وطن گر سينه پرجوش مي خواهي
که جوش بحر هيهات است عنبر را به جوش آرد
چنان افسردگي شد عام صائب در زمان ما
که شير گرم نتوانست شکر را به جوش آرد