شماره ٤٨٧: نه تنها از نشاط مي لب جانانه مي خندد

نه تنها از نشاط مي لب جانانه مي خندد
که سر تا پاي او چون شاخ گل مستانه مي خندد
چه پروا دارد از سنگ ملامت هر که مجنون شد؟
که کبک مست در کهسارها مستانه مي خندد
زخجلت مي کند صد پيرهن تر گريه تلخش
درين گلزار چو گل هر که بيدردانه مي خندد
نمي گردد دل آگاه شاد از عشرت دنيا
درين ماتم سرا يا طفل يا ديوانه مي خندد
شد از اشک پشيماني شفق گون صبح را دامن
سزاي آن که از غفلت درين غمخانه مي خندد
حباب آسا به باد بي نيازي مي دهد سر را
درين دريا سبک عقلي که بيباکانه مي خندد
زغربت مي گشايد عقده دل تنگدستان را
چو دور از طره شمشاد گردد شانه مي خندد
نشاط خواجه غافل بود از جمع سيم و زر
که از بالاي گنج اين جغد در ويرانه مي خندد
اگر خارست، اگر گل، مايه خوشحاليي دارد
کليد و قفل اين منزل به يک دندانه مي خندد
نه از شادي است، بر وضع جهانش خنده مي آيد
درين عبرت سرا صائب اگر فرزانه مي خندد