شماره ٤٨٦: زحسن شوخ طرفي ديده هاي تر نمي بندد

زحسن شوخ طرفي ديده هاي تر نمي بندد
درين دريا زشورش در صدف گوهر نمي بندد
دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟
زبان شعله بيباک را صرصر نمي بندد
مزن چين بر جبين اي سنگدل در منتهاي خط
که در فصل خزان گلزار را کس در نمي بندد
نظر بر رخنه ملک است دايم پادشاهان را
چرا ساقي دهان ما به يک ساغر نمي بندد؟
چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشي؟
کسي با موم چشم روزن مجمر نمي بندد
نمي گردد کم از دست نوازش اضطراب دل
حجاب ابر ره بر گردش اختر نمي بندد
زحرف سرد بر دل مي خورد ناصح، نمي داند
که ره بر جوش دريا خامي عنبر مي بندد
ترا روزي که رعنايي کمر مي بست، دانستم
که کوه طاقت عاشق کمر ديگر نمي بندد
گرفتم عقل محکم کردکار خويش را صائب
ره سيل قضا را سد اسکندر نمي بندد