شماره ٤٨٤: دل سرگشته ما چرخ را بر کار مي بندد

دل سرگشته ما چرخ را بر کار مي بندد
کمر در خدمت اين نقطه نه پرگار مي بندد
حجاب روي گل نظارگي را آب مي سازد
عبث اين بوستان پيرا در گلزار مي بندد
چه سازد مهر تابان با خمير طينت خامم؟
که اين افسرده نان خويش بر ديوار مي بندد
گل از باغ تماشا عشق آتشدست مي چيند
پريشان مي شود گل عقل تا دستار مي بندد
زپيش ديده گستاخ ما کي دست بردارد؟
گلستاني که در بر رخنه ديوار مي بندد
دل من وجه سرگرداني خود را نمي داند
که وقت سير، چشم نقطه را پرگار مي بندد
چه مي لرزي زبيم مرگ بر خود، باده پيش آور
که اين تب لرزه را يک ساغر سرشار مي بندد
پناه از چشم فتانش به زلفش مي برم صائب
که بر هر کس ستم زور آورد زنار مي بندد