شماره ٤٨٢: چو احرام تماشاي چمن آن سيمبر بندد

چو احرام تماشاي چمن آن سيمبر بندد
زطوق خود به خدمت سرو را قمري کمر بندد
اگر حسن گلوسوز شکر اين چاشني دارد
به حرف تلخ منقار مرا بر يکديگر بندد
زدل چون در دو داغ عشق را مانع توانم شد؟
به روي ميهمان غيب حد کيست در بندد؟
چسان پنهان کند دل خرده راز محبت را؟
که سنگ خاره نتوانست چشم اين شرر بندد
زدم در بحر وحدت غوطه ها از چشم پوشيدن
يکي گردد به دريا چون حباب از خود نظر بندد
حريصان را به هيچ و پوچ قانع صيد خود سازد
مگس را عنکبوت از تار سستي بال و پر بندد
سر از جيب نبات آورد بيرون بيد بي حاصل
نمي دانيم کي نخل اميد ما ثمر بندد
زخواب سير در منزل تواند زله ها بستن
سبکسيري که جاي توشه دامن بر کمر بندد
زند تا پر بر هم صائب کف خاکستري گردد
سمندر نامه ما را اگر بر بال و پر بندد