شماره ٤٨١: بجز چشمش که چشم از ديدن من از حيا بندد

بجز چشمش که چشم از ديدن من از حيا بندد
کدامين آشنا ديدي که در بر آشنا بندد؟
نبندد دسته گل در گلستانها کمر ديگر
ميان خويش را چون تنگ آن گلگون قبا بندد
به بيداري نمي آيد زشوخي بر زمين پايش
مگر مشاطه در خواب آن پريرورا حنا بندد
به روي تازه چون گل تازه رو داريم گلشن را
نمي بندد کمر هر کس کمر در خون ما بندد
لباس فقر بر خاکي نهادان زود مي چسبد
که آسان بر زمين نرم نقش بوريا بندد
زخواري و مذلت نيست پرواکامجويان را
که چندين عيب بر خود از طمعکاري گدا بندد
دهان خود زحرف نيک و بد مي بايدش بستن
به خود هر کس که مي خواهد دهان خلق را بندد
به زودي زان نمي گردد مزلف ساده روي من
که حيرت سبزه خط را ره نشو و نما بندد
بغير از ناله افسوس حاصل نيست از عمرم
سزاي آن که دل بر کارواني چون درا بندد
شود رزق هما گر استخوان من، زبيتابي
عجب دارم دگر در استخوان مغز هما بندد
زتيغ غمزه دل در سينه افگار، صائب را
دو نيم از بهر آن شد تا در آن زلف دو تا بندد