شماره ٤٨٠: به زنجير تعلق خلق را دست قضا بندد

به زنجير تعلق خلق را دست قضا بندد
چو صيادي که صيد کشتني را دست و پا بندد
شکار لنگ مي جويند صيادان کم فرصت
هميشه پاي خواب آلود را غفلت حنا بندد
نگردد توتيا در زير ديوار گرانجاني
چو برگ کاه هر کس خويش را بر کهربا بندد
قضا چون سايه از دنباله اعمال مي آيد
گناه لغزش خود را چرا کس بر قضا بندد؟
قضا را دست پيچ خود کند در کجروي نادان
گناه خويشتن را کور دايم بر عصا بندد
درين ميخانه هر کس در دل خم راه مي جويد
همان بهتر که چون ساغر لب از چون و چرا بندد
به زهد خشک نتوان عشق را مغلوب خود کردن
چگونه دست آتش را کسي با بوريا بندد؟
اگر از طعنه عاجزکشي صائب نينديشد
به آه گرم دست کهکشان را بر قفا بندد