شماره ٤٧٧: نه از رحم است اگر نخجير من بسمل نمي گردد

نه از رحم است اگر نخجير من بسمل نمي گردد
به خون من زبان خنجر قاتل نمي گردد
مرا نتوان به ناز و سر گراني صيد خود کردن
نگردم گرد معشوقي که گرد دل نمي گردد
غبار خاطر خلوت سراي او چرا گردم؟
ميان دوستان ديوار و در حايل نمي گردد
به هر جانب که رو آرم، نظر بر چشم او دارم
که صيد زخمي از صياد خود غافل نمي گردد
گزيري نيست از خاشاک عصيان بحر رحمت را
کريمان را دکان جود بي سايل نمي گردد
به يک طالع مگر با ناخن از صلب قضا زادم؟
که رزق من بغير از عقده مشکل نمي گردد
تو از شوريدگي بر خود جهان شوريده مي بيني
کدامين موج در بحر رضا ساحل نمي گردد؟
نرفت از مي غبار زهد خشک از جبهه زاهد
به سعي ابر رحمت اين زمين قابل نمي گردد
شراب تلخ از انگور شيرين خوب مي آيد
نباشد تا خرد کامل، جنون کامل نمي گردد
چه دولت خوشتر از خشنودي خصم است عارف را؟
چرا صائب به جرم خويشتن قايل نمي گردد؟