شماره ٤٧٥: دل ديوانه من از سپاهي بر نمي گردد

دل ديوانه من از سپاهي بر نمي گردد
دم شمشير برق از هر گياهي بر نمي گردد
طلبکار تو از شوق آتشي در زير پا دارد
که چون سيلاب از هر سنگ راهي بر نمي گردد
مگر خودروي گردان گردد از بيداد آن بدخو
وگرنه اين ورق از هيچ آهي بر نمي گردد
سزاي خاکمال خط مشکين است رخساري
کز او مطلب روا هرگز نگاهي بر نمي گردد
غبار خط نگردد مانع نظاره عاشق
که صاحبدل زهر گرد سپاهي بر نمي گردد
رخ اميد ما اي قبله گاه آرزومندان
زبر گرداندن طرف کلاهي بر نمي گردد
کدامين ناصح بيدرد مي آيد به بالينم؟
کز اين ماتم سرا ابر سياهي بر نمي گردد
کدامين مرغ شب بي آشيان آرام مي گيرد؟
بغير از دل که از زلف سياهي بر نمي گردد
منم کز روي آتشناک او بي بهره ام، ورنه
کدامين خار ازو زرين گياهي بر نمي گردد؟
مخوان افسون که دل چون چشم از پرواز بيتابي
به جاي خويش از هر برگ کاهي بر نمي گردد
کدامين بي سر و پا مي گذارد رو درين وادي؟
کز اقبال جنون صاحب کلاهي بر نمي گردد
زمحراب دو ابروي تو اي روشنگر دلها
رخ اميد ما از هر گناهي بر نمي گردد
زچشم بد خدا خورشيد تابان را نگه دارد
که خشک از چشمه اش هرگز نگاهي بر نمي گردد
اگرچه دشت پيمايي به مجنون ختم شد صائب
ره يک روزه ما را به ماهي بر نمي گردد