شماره ٤٧٤: برون آمد زلب چون حرف، ديگر برنمي گردد

برون آمد زلب چون حرف، ديگر برنمي گردد
به زندان صدف از گوش، گوهر بر نمي گردد
شلايين است در صورت پذيري ديده حيران
ازين آيينه عکس روي دلبر برنمي گردد
زسختي قابل اصلاح نبود دل ترا، ورنه
ازين دريا کدامين موم، عنبر برنمي گردد؟
ندارد حاصلي منصور را از دار ترساندن
به چوب منع اين سايل از ان در بر نمي گردد
فنا گردد به فکر ذات حق هر کس که مي افتد
از ان درياي بي ساحل شناور بر نمي گردد
به فکر سينه سوزان، دل وحشي کجا افتد؟
زمجمر چون سپندي جست ديگر برنمي گردد
زمين خاکساري خودنمايي بر نمي دارد
که اينجا مي کشد گردن که بي سر بر نمي گردد؟
تو از سنگين دلي بر کوه داري پشت، ازين غافل
که تير آه از سد سکندر بر نمي گردد
نيم نوميد از رحمت که از بدخويي طفلان
برات شير از پستان مادر بر نمي گردد
زروي گرم، کار مهر تابان مي کند ساقي
ازين ميخانه کس با دامن تر بر نمي گردد
نمي گردد به افسون روي گردان خط از ان لبها
به حرف و صوت اين طوطي زشکر بر نمي گردد
به خط عاشق نظر زان چهره گلگون نمي پوشد
به دود تلخ از آتش سمندر بر نمي گردد
نگردد کامياب از زلف خوبان هر پريشاني
زهندستان يکي از صد، توانگر بر نمي گردد
جواب نامه من قاصد از دلدار چون آرد؟
که از دلبستگي ز انجا کبوتر بر نمي گردد
نگيرد باده گلرنگ جاي خون دل صائب
به شير دايه طفل از شير مادر بر نمي گردد