شماره ٤٧٢: دل عاشق به جور از يار ديرين برنمي گردد

دل عاشق به جور از يار ديرين برنمي گردد
که در سفتن زآب و رنگ خود گوهر نمي گردد
مکن پهلو تهي از ما که خورشيد بلند اختر
به ماه نو اگر پهلو دهد لاغر نمي گردد
چه پروا دارد آن مغرور از طوفان اشک ما؟
زدريا دامن خورشيد تابان تر نمي گردد
چه داند عاشق حيران عيار حسن جانان را؟
نگاه از چشم قرباني به مژگان برنمي گردد
سپهر سنگدل آسوده است از دود آه ما
که آب از دود گرد ديده مجمر نمي گردد
قضاي آسماني مي کند اجراي حکم خود
برات خط به شمشير تغافل برنمي گردد
رقيب از بزم وصل ا مرا بيهوده مي راند
سپند شوخ بار خاطر مجمر نمي گردد
زفکر آن لب ميگون نمي آيم برون صائب
به گرد خاطر مخمور جز ساغر نمي گردد