شماره ٤٧٠: سفيدي پرده دار چشم خونپالا نمي گردد

سفيدي پرده دار چشم خونپالا نمي گردد
کف دريا زطوفان مانع دريا نمي گردد
زشوق پاي بوس بحر در سر آتشي دارم
که سيل من غبارآلود از صحرا نمي گردد
مکن با عشق اي عقل گرانجان دعوي بينش
که کوه قاف هم پرواز با عنقا نمي گردد
به صد اميد دل را صيقلي کردم، ندانستم
که در آيينه آن آيينه رو پيدا نمي گردد
زتنهايي دل خود مي خورد خو کرده صحبت
به خود هر کس که گرديد آشنا تنها نمي گردد
زتصوير دل شيرين به خود چون بيد مي لرزم
وگرنه تيشه من کند از خارا نمي گردد
مگر مي آورد آبي به روي کار ما، ورنه
به آب زندگاني آسياي ما نمي گردد
ندارد موشکافي حاصلي غير از پريشاني
نپوشد تا نظر از خود کسي بينا نمي گردد
ندارد راه در دلهاي قانع شورش دنيا
که هرگز آب گوهر تلخ از دريا نمي گردد
اگر ذوق سخن داري دل خود ساده کن صائب
که بي آيينه هرگز طوطيي گويا نمي گردد