شماره ٤٦٩: دل آسوده در زير فلک پيدا نمي گردد

دل آسوده در زير فلک پيدا نمي گردد
زشورش قطره اي گوهر درين دريا نمي گردد
فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ مي آرد
تو تا ساکن نگردي دل جهان پيما نمي گردد
به قدر آشنايان دل زخلوت مي کند وحشت
به خود هر کس که گرديد آشنا تنها نمي گردد
ز استقرار مرکز مي شود پرگار پا برجا
به گرد سر، زمين را آسمان بيجا نمي گردد
مرا روي سخن با خود بود از جمله عالم
که تا طوطي نبيند خويش را گويا نمي گردد
نگيرد دامن سيل سبکرو هر خس و خاري
دل آزاده مغلوب غم دنيا نمي گردد
ندارد حاصلي صائب به نيکان دوختن خود را
که سوزن ديده و راز صحبت عيسي نمي گردد