شماره ٤٦٨: نگاه آشنا در چشم او بيگانه مي گردد

نگاه آشنا در چشم او بيگانه مي گردد
مسلمان کافر حربي درين بتخانه مي گردد
درين محفل خبر از نور وحدت عارفي دارد
که بر گرد سر هر شمع چون پروانه مي گردد
مشو از تيغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل
سراسر در حريم زلف او چون شانه مي گردد
چه کيفيت زمي با بخت وارون مي توان بردن؟
که نقل مي به دستم سبحه صددانه مي گردد
زبان شعله را گر خار و خس کوتاه مي سازد
زچوب گل دل ديوانه هم فرزانه مي گردد
به روي تازه، نان خشک را بر خود گوارا کن
که مهمان از فضولي بار صاحبخانه مي گردد
اگر عقل گران تمکين به جولانگاه عشق آيد
به اندک فرصتي بازيچه طفلانه مي گردد
برآور از گل تعمير پاي خويش را صائب
که گردد گنج هر کس ساکن ويرانه مي گردد